پیام زندگی: گفت و گو با خسرو سینایی درباره کافه و سنت کافه نشینی؛ پدیده ای که شاید بتوان دوستش نداشت اما ابدا نمی شود نادیده اش گرفت.
یک سالن، تعدادی میز و صندلی، صدای موسیقی، بوی خوش قهوه و صدای موسیقی که به آرامی در فضا پخش می شود. گله به گله آدم ها سر میزها نشسته اند و با هم حرف می زنند. این جا کافه است؛ جایی که در فرهنگ امروز شهری ابدا نمی شود نادیده اش گرفت. درباره کافه و سنت کافه نشینی با خسرو سینایی گپ زدیم.
کافه ها امروز به بخشی از زندگی شهری تبدیل شده اند و جای خیلی چیزها را گرفته اند، طوری که می شود گفت چیزی به عنوان فرهنگ کافه و کافه نشینی داریم. اما سوال این جاست که کافه ها از کجا سر و کله شان پیدا شد؟
اگر ما دوران شکوفایی کافه نشینی را به مفهوم قدیمی بخواهیم ببینیم، به دوران صفویه می رسیم. همین طور که جلوتر آمده، سطح قهوه خانه به آن سبک، کمی پایین آمده و دیگر طبقات متوسط به بالای اجتماعی کمتر به قهوه خانه می رفتند. تا این که دوران مشروطه شکل می گیرد و سفر به اروپا مرسوم می شود (امریکا آن موقع خیلی در دسترس نبود). این مسافرها بر می گردند و کم کم عادت کافه نشینی شکل می گیرد. به نظر من آنچه بیش از همه در آن دوران کافه نشینی برجسته به نظر می آید، هدایت و آن گروه «ربعه» هستند که با مینوی و آدم های دور و بر او می نشستند.جالب این است که بیشتر کافه ها در مرکز شهر راه افتادند. این دلیل خاصی داشت؟
بله، چیزی که من به یاد دارم این است که در دهه سی جایی مثل کافه نادری یا جاهایی شبیه آن، همه در مرکز شهر بودند. آن زمان تجریش چند تپه بود و یک ایستگاه رادیو وسط راه داشت. مرحوم مرتضی احمدی سر پل تجریش آن تصنیف زیبا را خواند که من روی فیلم تهرانم آن را قرار دادم.
آن زمان تجریش یا کرج رفتن یک تفنن بود ولی الان همه اش به هم وصل شده است. وسط شهر جاهایی وجود داشت برای تجمع های سیاسی که بیشتر مال کمونیست ها و توده ای ها بود؛ مثلا خانه صلح هم در همین خیابان جمهوری بود. کم کم با تحولات اجتماعی کافه نشینی متداول شد. البته به نظر من هنوز آن گونه که باید کافه جای خودش را جا باز نکرده. من دوستانی بسیار بافرهنگ و خوب داشتم ولی مثلا دوست نداشتند به کافه ای توی خیابان فرشته بروند و می گفتند برویم همان کبابی های وسط شهر.
شاید چون آن قدر که کافه در اروپا منشا اثر بود و هست، در ایران نبوده.
کافه ها در فرانسه در محلاتی مانند «مون پارناس» و «سن ژرمن» بودند و بسته به فضایی که داشتند، آدم های خاص خودشان را جذب می کردند. به همین دلیل می گویند مثلا پاتوغ «ارنست همینگوی» این جای بود یا «هنری میلر» یا «پیکاسو» در فلان کافه می نشستند.
این قضیه فقط محدود به پاریس نمی شود. با اینکه پدران ما- یعنی نسل صادق هدایت و امثالهم- بیشتر وابسته فرهنگ فرانسوی بودند و همیشه حرف پاریس همه جا زده می شد، ولی واقعیت این است در شهرهایی چون وین- که من زندگی کرده ام- یا برلین، همیشه کافه ها مراکزی بودند برای جمع شدن آدم هایی که در یک سطح اجتماعی خاص با هم تبادل فکری داشتند.یعنی معتقدید جریان سازی ادبی کافه ها از زمان هدایت شروع شد؟
ببینید، کافه نشینی الان خیلی پررنگ تر از آن زمان شده است، ولی چون آنجا یک سری تحولات اجتماعی شکل گرفت و شخصیت هایی مانند هدایت، بزرگ علوی و مجتبی مینوی دور هم جمع می شدند، در مورد آن دوران بیشتر خوانده ایم و می دانیم. شاید سی سال دیگر بفهمیم که میان این جوانان کافه نشین امروزی مثلا سبک شعری خاص به وجود آمده است، در آن کافه چه کسانی می نشستند، آیا با قرار و مدار و صحبت و بحث به یک سبک خاص ادبی رسیده بودند، چه کارهایی از طریق کافه نشینی ها انجام شده است و… از طرفی چون کافه نشین های امروزی هنوز آدم های شاخص جامعه نیستند، کسی درباره آن ها حرف نمی زند.
من ممنون حرفه ام هستم که به من آموخت فضاهای بسیار متفاوت را از پایین ترین تا بالاترین درجات اجتماعی تجربه کنم و با آدم ها صحبت کنم. بر این اساس دیدم چقدر خطرناک است که آدم هایی کنج اتاقشان بنشینند و کتاب بخوانند و براساس آنچه کنج اتاق به آن می رسند، یا غالبا بد ترجمه شده اند یا معمولا درست فهمیده نمی شوند.
من فکر می کنم یکی از بزرگ ترین معضلات جامعه ما همین نکته است که به خودمان هرگز اجازه نداده ایم دنیا را با دید باز و از یک پنجره باز ببینیم. گفته ایم این پنجره من است و هرچه این طرف و آن طرفش هست مهم نیست، بلکه مهم این است که این پنجره من است. این همان عادت تک صدایی است که یک نفر گفته و بقیه گوش کرده اند. این ها ریشه های فرهنگی عمیق دارد که امیدوارم به مرور عوض شوند.
می خواهم یک خاطره بگویم: در یکی از جشنواره های سینمایی در کرمان، یک شب در هتل کنار استخر با مرحوم ملاقلی پور که فیلمساز پرحرارتی بود، نشسته بودیم و حرف می زدیم. در بیشتر موارد این قدر تفاهم داشتیم که در نهایت ملاقلی پور گفت چقدر خوب است که اما امشب توانستیم با هم حرف بزنیم، چون تصور ما از شماها این است که از ما خیلی دورید و اگر بشود یک کراوات هم می زنید، عطر «ایو سن لورن» می زنید، یک پیپ هم می کشید. شماها هم فکر می کنید ما یک نارنجک بسته ایم این طرف و یک هفت تیر هم آن طرف و یک مسلسل هم دستمان است. ولی وقتی با هم حرف می زنیم متوجه می شویم نه بابا! این طور نیست.
راستش این نگاه تنگ نظرانه که «آنچه من می گویم صددرصد واقعیت است» فقط برای این است که دنیا را نمی شناسد و از پنجره بسته خود به آن نگاه می کند. اگر این رسم کافه نشینی درست جا بیفتد، یعنی آدم ها بروند بنشینند با هم حرف بزنند، بسیاری از مشکلات حل می شود.یعنی می توان در کافه نشست و با خوب و بد طرف شد. شما معتقدید کافه جایی است که می شود برای گفت و گو و حل مشکلات اجتماعی رویش حساب باز کرد.
من این سعادت را داشتم و روزی که بخواهم خداحافظی کنم می گویم خدا را شکر که دنیا را دیدم. در هیچ جای دنیا آدم بد وجود ندارد. البته به خود شما هم مروبط است، ولی من با آدم بدی سر و کار نداشتم. چرا؟ چون آدم می توانید بنشیند و با دیگران حرف بزند. برای من فرق نمی کند که طرف ممکن است یک قاچاقچی بزرگ باشد. من باید بتوانم به او گوش بدهم و ببینم چرا قاچاقچی شده است.
این جایی است که باید برگردیم به اصل موضوع و لذت کشف را از دست ندهیم. کافه نشینی یعنی حضور در زندگی اجتماعی، نه شنستن در فضاهای سربسته. یعنی چیزی که ما را به سومین مرحله تعالی بشر نزدیک می کند. سومین مرحله ای که «احساس مسئولیت» نام دارد.
راستی چرا بر اثر مرور زمان به جز کافه نادری دیگر کافه ها حفظ نشدند؟
برای این که ما فرهنگ نگهداری نداریم و به جایش فرهنگ ریخت و پاش داریم. ما می سازیم، اما رها می کنیم تا خراب بشود. بعد می رویم یک چیز دیگر می سازیم. من همیشه گفته ام ما مثل بچه پولدارهایی هستیم که قدر ثروت پدرمان را نمی دانیم. شما در اروپا می بینید یک کافه است که ۱۸۰ تا ۲۰۰ سال عمر دارد. جلوی آن تابلو زده اند: فلان آهنگساز بزرگ هر روز به این جا می آمد، فلان نویسنده این جا بوده، خانه اش بوده و… ما برای حفظ آنچه تاریخ به ما داده است، کاری نمی کنیم. مثلا این تهران هیچ شباهتی به آن تهران که من در آن بزرگ شدم ندارد. کجاست سینما «کریستال»، سینما «رکس»، سینما «ایران»؟ سینما «هما» کجاست؟ ببینید این ها قشنگ ترین سینماهای تهران بودند. ولی رهایشان کردیم و نابود شدند. چرا خیابان لاله زار ما نابود می شود و در آن سرپوش لامپ می فروشند ولی خیابان «شانزه لیزه» هنوز شانزه لیزه است؟ ما فرهنگ نگهداری نداریم و ثروت هایمان را هدر می دهیم.
اشتراک گذاری:
ارسال نظر